شعرهای پارساجووووون
پاشـو پاشـو کــوچـولو از پـنجــره نگــاه کن
با چشمان قـشنـگـت بـه منـظـره نگـاه کن
آن بـالا بـالا خـورشیــد تابـیــده بـر آسـمان
یک رشته کوه پایین تر پایین تــرش درختان
نـگـــاه کـن آن دورهـا کـبــوتـری می پـــرد
شــایــد بــرای بـلبـل از گـل خبـر می بـرد
مـا گـلـهای خـنـدانیــم فــرزنـدان ایـرانیــم
خـاک ایران زمیـن را بهتر ز جان می دانیم
آبـاد باشی ای ایـران آزاد باشی ای ایـران
از مـا فـرزندان خود دلشاد باشی ای ایران
ما بایـد دانا باشیم هـوشیار و بینـا باشـیم
از بـهـر حـفــظ ایـران بـایــد تــوانـا باشیـــم
آبـاد باشی ای ایـران آزاد باشی ای ایـران
از ما فرزندان خود دلشـاد باشی ای ایـران
جـوجـه جـوجـه طـلائی نـوکـت سـرخ و حنـائی
تخـم خـود را شکسـتی چگونـه بیـرون جستی
گـفـتـا جـایـم تنــگ بـود دیــوارش از سنـگ بــود
نه پنجره نه در داشت نه کس ز من خبر داشت
دادم بـه خــود یـک تکـان مثـل رستـم قهــرمـان
تخـم خود را شکـستم اینجوری بیـرون جستـم
عـروسک قشنـگ مـن قـرمـز پـوشیـده
رو رختــخـواب مخـمـل آبیـش خـوابیـده
بابا یـه روز رفــتــه بــازار اونــو خــریــده
قشنگ تر از عروسکم هیچکـس ندیده
عــروســـک مــن چــشـمــاتــو وا کـــن
وقـتی کـه شـب شد اونـوقـت لالا کـن